چیزی که نگرانم میکنه از دست رفتن ارزش هست. ارزش پول بخش ناچیزی از ماجراست. مبلغان مذهبی در حقیقت توان این رو داشتند که هر زهری رو در این دین شیرین خودشون حل کنن و به ذهنها بدن. وقتی به مدرسه میرفتیم، میفهمیدم که چطور وقتی که سر کلاس مبلغان مذهبی و مربی پرورشی مینشستیم، بعد از آن احساس سبکی میکردیم. انگار دیگه هدفی نداشتم. انگار هدف این موجودات این بود که بدون یک ماده مخدر، انگیزه و انرژی تو رو بگیره و فقط تو رو مثلا به درس خوندن هدایت کنه. هرچند آخر سر خطبهای هم در بد بودن درس ارائه میدادند.
خلاصه که از این جماعت خیلی میترسیدم و هنوز هم میترسم. هنوز هم نمیدونم توی جلسات خصوصیشون چی به هم یاد میدن. این رو در صوفیها و رؤساشون میبینم. یکی از تکنیکهاشون پرکردن ذهن از حرفهایی بسیار مخدر بود. هنوز هم نمیدونم این گفتارهای مخدر چی هستند. اما ذهن رو پر میکنند و بعد هم تو رو تسخیر میکنند. جالب اینجاست که در این حالت هرمونهای خنککننده هم در بدن ترشح میشه و این رو در بازیهای جهانی داریم که یکی از صلاحها یخکننده طرف مقابل هست. اما اینها صلاحهای قشر روحانی از قدیم بوده. که تو رو مسخ میکنند.
این از تواناییهای پنهان روحانیان و مریدانشون. نمونه اینها آقای شریعتی هم بودند که چنان ادبیات جذابی دارند که طرف مقابل رو مسخ میکنند. بخش ترسناک این ماجرا اونجاست که شخصی که بهش اعتماد داری رو ناگهان مسخ کنند.
توی بازی Age of empires روحانیان حتی داراییهای دشمنان رو به داراییهای خود تبدیل میکردند. این به نظر میرسه واقعا وجود داره. از زمان ساسانیان به خاطر داریم که رفتارهای وحشتناک کرتیر به همین علت ظاهر شد، چون حکومت از نفوذ ادیان مختلف به شدت ترسیدهبود. بخشهایی از کشور رو با قدرت نفوذ مذهب مسیحی از دست دادهبودیم. انگار روحانیان مسیحی، بدون هیچ خونریزی، بخشهای مادی رو جدا میکردند و مال حکومت خود میکردند.
هماکنون هم همین وضعیت و نگرانی و ترس در قوانین و رفتارها نسبت به وهابیت، صوفیگری و گرایش سنی وجود داره.
اینها همه از قدرت پنهان مذاهب سرچشمه میگیره که از دید دانشمندان علمی پنهان مونده.
شاید از همه اینها فقط ترسیدم. راه مقابله با اینها رو هم نمیدونیم. صادقهای هدایت که با نوشتههاشون پرده از این مسخها برمیداشتند. مردی که نفس خود را کشت.
اما وقتی به جنگ با این خرافات برمیخیزیم، انگار به ناگاه، خود را بیدفاع میبینیم. انگار این خرافات مانند پوست ساقه یک گیاه، از ما که درون گیاهیم محافظت میکرد. شاید ما بخشی از یک علف هرز شدیم. پیچکی به نام عشقه. میمکیم. میمکیم از هرچه بوده. و وقتی قربانی ما مرد، نفت ما تمام شد، ما هم میمیریم. شاید این مذهب، این عشقه، این انگل، میبرد هرآنچه بردنیست و پس از آن میماند، هر آنچه ماندنیست.
ما همانگونه که زندهایم مرده هم هستیم. لحظه گذشته مرده و لحظه حال زنده و آن لحظه زنده پیش اکنون مرده.
هر چه که برود، هرچه که از دست برود، دوستدختری که در این مخدر مذهب رفت، رفته.
چیزی که وجود دارد، لحظه اکنون است
اولین باشید که نظر می دهید