اومدم بنویسم تا این نخ افتاده روی زمین رو به میخ خودش متصل کنم.
این چند وقت به خاطر بیماری پدرم مشغول بودم و دنیا شکل دیگهای داشت. هرچند دوران سخت و ترسناکی بود، اما تجربههای بسیاری داشتم.
یکی انتقاد دارم به زندگی دشوار پدرم که هیچ وقت فرصت استراحت و پرداختن به خودش رو نمیداد. هرچند راهی جز این پیش روی خودش نمیدید. زندگی به این صورت شکل گرفتهبود.
دوم اینکه این اتفاق چطور همه ما رو به دور یک هدف جمع کرد. و چقدر همه با هوش و زکاوت کار رو پیگیری کردند.
سوم لذت میبردم از کار بیمارستان. وقتی در آزمایشگاهها قدم میگذاشتم، خودم رو جای آزمایشگران میگذاشتم که چقدر لذت داره تشخیص و تحلیل دادههای پزشکی. چقدر لذت میبردم از هنر جراحان. جا داره اینجا تشکر کنم از این تیم توانمند و همین طور پرستاران ارزشمند. تیم دکتر نیکاقبالیان، دکتر شاکری، دکتر کمالیان و دکتر تهمتن. همین طور چقدر کار پرستاران دشوار و هنرمندانه هست. وقتی در بیمارستان بودم چقدر میترسیدم. پیش پرستاران میرفتم و بیشتر اونها با حوصله جوابم رو میدادند. و هربار یکیشان مشغول بود، یکی دیگر متوجه میشد و کارم رو انجام میداد. بعد از مدتی با تجربه بیخوابیهای پیدرپی دقیقا حال اونها رو پیدا کردم. هرچند این مشکل پیدرپی برای اونها همیشه وجود داشت و چون بیخوابیهای اجباری بود گاهی واقعا آزاردهنده هست. وقتی که از بیمارستان رفتم، دلم برای پرستاران تنگ شد و دوست دارم بتوانم به گونهای این حسم را به آنها بگویم.
از حرفی که میخواستم بزنم دور شدم. راستش با دیدن هنر عالی جراحان به خودم آمدم، اول به هنر اونها غبطه خوردم که دلم میخواست من هم پزشک بودم. اما اگر پزشک میشدم شاید هیچ گاه به سمت جراحی نمیرفتم. چون جراحی دستان بسیار هوشمندی میخواهد. دوباره به زمان حال خودم نگاه کردم. اگر در همین وضعیتی که هستم متخصص باشم چطور؟ اگر همین قدر کارم را با دقت فراوان انجام بدهم چطور؟ علاقهمند شدم دانشم رو بالا ببرم و روزی همین قدر با دانش، مثل تیم دکتر نیکاقبالیان کار کنم.
اولین باشید که نظر می دهید