ببری دختربچهای بود که توی خیابون، اون شب سرد وقتی داشتم با سرعت از سرما به سمت خونه فرار میکردم، بدنش خیس بود و داشت میلرزید. وقتی توی دستم گرفتم و بردمش خونه اونقدر به خاطر گرم کردن خودش و لرزیدن عضلاتش انرژی از دست دادهبود که نمیتونست توی دستم روی پاهاش بایسته. اما توی اون حال صدام زد. اومد کنارم. به خودش امیدوار بود. چند روز بعد، روزها میبردمش توی حیاط تا از آفتاب گرما و انرژی بگیره. اون موقع من رو مثل یه مامان میدید. دنبالم میومد. تا اینکه روز به روز بهتر شد. چشماش خوب شد . بدنش قوی شد. تنفسش خوب شد. گوارشش راحت شد. تا اون جایی که مثل یک ببر توی خونه میدوید. وقتی از کمرم بالا میرفت پنجههاش چنان فرو میرفت که تا ۲ هفته جاش درد میکرد.
الان حتما هر جایی هست، در وسط میدان زندگیه. دیگه شبها جای گرم و نرم و فضای امن رو شاید نداره. اما تمام وجودش برای زندگی فعال میشه. هرچند وقتی اینجا بود هم همچنان امیدوار بود. نصفشب وقتی از پیشش میرفتم، بیدار میشد و دوباره پیدام میکرد. وقتی غذا میخواست مثل یک ببر میدوید. اما دیگه کمکم خونه براش کوچیک بود و باید میرفت.
وقتی به نگاهش توی عکس نگاه میکنم، حس آمادگی برای فردا رو توی چشماش میبینم. حس یک ارتباط. یک مذاکره چشمی. انگار داره توی چشمات جواب سوالهاش رو جستجو میکنه. و بعد خوابش میبره.
اولین باشید که نظر می دهید